دو ماه، دو شگفتی (داستان دفترکار و همکار جدید)
طی دوسال گذشته، صفر تا صد تمام کارهایی که یک مدرس برای رشد و پیشرفت باید انجام بدهد را تنهایی به دوش کشیدم:
طراحی و بالا آوردن سایت، نوشتن و آپلود مقالات، طراحی و ضبط و تدوین محصولات ویدئویی و صوتی، طراحی و کار با نرم افزارهای گرافیکی، بازاریابی و نوشتن صفحات محصول، بازاریابی و برگزاری دوره و کارگاه، آماده کردن اسلایدها، تولید محتوا برای اینستاگرام و آپارات، پشتیبانی سایت و جواب دادن به دایرکت ها و سوالات، برنامه ریزی روزانه ، مطالعه، سخنرانی، تدریس و کلی کار ریز و درشت دیگر (بماند که کلی از این کارها را بلد نبودم و مجبور شدم کلی زمان صرف کنم تا آموزش ببینم و آنها را در خودم تقویت کنم)
در کنار تمام اینها اضافه کنید مشغله های مربوط به اداره یک خانواده سه نفره را. از خرید خانه گرفته تا سر زدن به اقوام و مهمانی رفتن و مهمانی دادن و بازی با یک پسر چهارساله شیطون.
یک مدرس که قرار است همه کارهایش را خودش انجام دهد به طور متوسط به جای 6 نفر کار می کند یا به عبارت ساده تر حداقل 6 شغل دارد:
طراح و پشتیبان فنی سایت، تولید کننده محتوا برای سایت و شبکه های مجازی، بازاریابی و استراتژی دادن، تدوینگر صوت و ویدئو، گرافیست، سخنران
دوست دارم این حرفها برسد به گوش عزیزانی که می گویند: «شما مدرس ها پول مُفت در می آورید (حرف می زنید و پول می گیرید)». کار ما همچون کوه یخی است که تنها نوک آن از آب بیرون زده است. ایرادی ندارد. بگذارید در جهل خودشان بمانند. هر چه درآمد داریم نوش جانمان)
بیراهه بسه…
تیتر این ماجرا «دو ماه، دو شگفتی» بود. مرا ببخشید که نوشته هایم به بیراهه رفت. می خواستم چیز دیگری بگویم، یکباره مثل این مادربزرگ ها شروع کردم به درد دل کردن و سفره دلم را برایتان باز کردم. برگردیم به اصل موضوع.
ماه اول، اولین شگفتی
مدت ها بود در لیست کارهایم می نوشتم: «یک استوری درست کن و از یک نفر برای همکاری در کارهایت دعوت کن»
اما حقیقتاً هربار که به این موضوع فکر می کردم دست و دلم می لرزید: «نَکُنَد نتوانم یک فرد مناسب پیدا کنم؟ نکند نتوانم از عهده هزینه های حقوق او بربیایم؟ نکند فردی غیرمتعهد گیرم بیاید و کل زحمات و اعتباری که در این مدت ساخته ام را بر باد بدهد و هزاران فکر ناامیدکننده دیگر»
بعد از چند ماه بالاخره اردیبهشت امسال دل را به دریا زدم. استوری را گذاشتم و دعوت به همکاری کردم. چند نفری اعلام آمادگی کردند. دو سه هفته را با آنها سپری کردم و بالاخره یکی را برگزیدم.
حالا که دو ماهی هست از شروع این همکاری می گذرد و کمی احساس سبکی می کنم، دلم گرم تر است. گویا خون جدیدی در رگ های مجموعه ما (بله الان دیگر مجموعه شده ایم و من تنها نیستم) در حرکت است.
اما دومی
پسرم چند ماه قبل مرز چهار سالگی را رد کرد و شیطنت هایش هم بزرگتر شده است. دیگر در خانه نمی توانستم کار کنم. هربار سراغم می آمد و گیر می داد که باید با هم بازی کنیم. هر بار هم به یک ترفند و شیطنت کودکانه. نه دلم می آمد ناامیدش کنم، نه می توانستم تمرکز کنم. این شد که تصمیم گرفتم از خانه بیرون بزنم.
دوباره ترس هایی از همان جنس ناامیدی که برای دعوت به همکاری داشتم به سراغم آمد. ترس از اینکه چطور یک دفتر اجاره کنم؟ ترس اینکه اصلاً کجا برم از خانه گرم و نرم تر! هر روز چقدر برای رفت و آمد باید وقت تلف کنم؟ و کلی فکر و خیال دیگر.
این بار تجربه شگفتی اول (استخدام یک همکار) به کمکم آمد و ناامیدی ام را کمرنگ تر کرد. اقدام کردم و امروز(چهارم مرداد ماه) که این کلمات را برایتان تایپ می کنم در دفتر نشسته ام و با عشق برایتان می نویسم.
در روزهای ابتدایی کار، هم داشتن تیم و همکاری با افراد دیگر و هم داشتن یک دفتر برایم یک رویای خیلی خیلی دور بود؛ اما به لطف خدا الان که در روزهای ابتدایی از دومین ماه تابستان هستیم و هنوز چهار ماه از سال گذشته است این دو هدف را تیک زده ام و جلوتر از اهداف چندساله خود هستم.
خوب که چی؟ فقط خواستی پُز بدی؟!
شاید بگویی: «خُب که چی؟! اینها را گفتی که پُز بدی و فخرفروشی کنی؟!»
اینها را نوشتم نه برای پُز دادن. نه برای فخر فروشی؛ بلکه به این امید که روشن کنم در وجود دیگران کور سویی از امید و انگیزه را. انگیزه ای که باور کنیم: «می شود». می شود به شرط اینکه از ته دل بخواهید، باورهایتان را اصلاح کنید و هیچگاه برای رسیدن به آن دست بردار نباشید.
یادمان باشد: یک سال بعد شاید به اهدافی که امروز آنها را در سر دارید نرسید اما به شما قول می دهم اگر استمرار داشته باشید، 3 سال بعد به اهدافی خواهید رسید که امروز حتی نمی توانید آنها را متصور شوید.
پس پیش به سوی اتفاقات خوبی که منتظرند به دست ما محقق بشوند.
دیدگاهتان را بنویسید