مردی از جنس قلم: «رضا امیرخانی»
داستان آشنایی با جناب امیرخانی
داستان آشنایی من با آقا رضای امیرخانی این نویسنده خوش ذوق برمی گردد به سال 88 یا شاید هم 89 . یادم هست آن موقع دانشجو بودم و یکی از نهادهای دانشگاه(دقیق خاطرم نیست کدومشون بود. از بس که زیاد بودند و هستند) مسابقه ای برگزار می کرد از کتاب «ارمیا» نوشته جناب امیرخانی.
کتاب را با 50 درصد تخفیف می فروختند؛ بهمراه یک برگه سوال و پاسخنامه تستی. به توصیه شدید یکی از دوستان نزدیکم آقا فریدون سقاب که قبلاً کتاب ارمیا را خوانده بود، کتاب را خریدم و خواندم. خواندن همانا و شیفتگی همانا. یک دل نه صد دل عاشق قلم جناب امیرخانی شدم.
شروع کردم به خواندن کتابهای دیگر او: «ناصر ارمنی» ، «منِ او» ، «بی وطن» ، «قیدار» و … .
گذشت و گذشت و گذشت تا که آذر ماه امسال برای سخنرانی به دانشگاه علوم پزشکی گناباد در خراسان رضوی رفته بودم. در آنجا متوجه شدم که دوست عزیزم جناب امین صفری (که ایشون هم از مدرسین هستند) با جناب امیرخانی آشنایی نزدیکی دارند و قرار است که در یکی دوماه آینده با ایشان دیداری داشته باشند. قرار شد من هم در این دیدار همراه جناب صفری باشم و دوتایی خدمتشان برسیم.
روز ملاقات فرا رسید. پنجشنبه 10 بهمن 98
چهارشنبه شب به شوق قرارِ فردا به رختخواب رفتم اما ساعت 2 نیمه شب از شدت تب، بدن درد، حالت تهوع و سردرد از خواب بیدارشدم. چند روز قبل مختصر سرماخوردگی ای داشتم و نمیدانم چطور شد که دقیقاً در این شب باید این اتفاق ها برای من بیفتد.
اما صبح هنگام هرطور که بود خودم را سرپا نگه داشتم و سر قرار رفتم.
زودتر از جناب امیرخانی به دفتر رسیدیم. وارد شدیم و به انتظارشان نشستیم. لحظاتی بعد ایشان هم رسیدند.
چقدر خونگرم؛ چقدر مهمان نواز؛ چقدر خاکی. یک بار دیگر یاد همان ضرب المثل قدیمی افتادم که می گفت: «درخت هرچه پربارتر، افتاده تر.»
از هر دری گپ زدیم. از فرهنگ و ادب و کتاب گرفته تا سیاست و سفر و تجربه.
علت غیبت چند ساله
در اوایل دهه نود چند سالی از جناب امیرخانی و کتاب های جدیدشان خبری نبود. در این ملاقات علت را جویا شدم. فرمودند: «به دلیل فوت پدرم در سال 92 مجبور بودم به قسمتی از کارهای ایشان سر و سامان بدهم. چون پسر دیگری جز من نبود، وظیفه این رسیدگی بر عهده من بود.»
جدیدترین اثر
کنجکاو بودم بدانم چه کاری در دستِ نوشتن دارند. پرسیدم: رمان جدیدی نوشته اید؟
فرمودند: کتاب جدیدی نوشته اند که به اتمام رسیده است و برای صفحه آرایی در دست ناشر است. موضوع آن را پرسیدم. گفتند: «سفرنامه به کره شمالی!!!!!!»
با لحنی حاکی از تعجب بسیار پرسیدم: کره شمالی؟؟!! سفرنامه؟؟؟!!!! چطور به آنجا سفر کردید؟ کره شمالی که به این راحتی کسی را راه نمیدهد!!!
داستان را برایمان کامل گفتند. اینکه در سالهای قبل چقدر تلاش کرده بودند اما نشده بود. و اینکه دفعه آخر چقدر همه چیز خوب و خودبه خودی جور شده بود. عکس هایی را از لپتاپشان نشانمان دادند که در این سفر گرفته بودند و اینکه انقدر آنجا سخت گذشته بود که حتی نتوانسته بودند نتیجه بازی فوتبال تیم مورد علاقه شان را از سایت یا جای دیگری متوجه شوند(بس که فضای بسته و خشکی حاکم است)
زیره به کرمان بردیم
دست در کیف کردیم و هر کدام مان یک جلد از کتاب های خودمان را به جناب امیرخانی هدیه دادیم. زیره به کرمان بردیم. شاید هر کس دیگری به بزرگی آقا رضای امیرخانی بود، انقدر تشویقمان نمی کرد. کلی روحیه و انگیزه گرفتیم با تشویق های ایشان. نکاتی را هم گوشزد کردند برای بهتر نوشتن و حتی فروش بالاتر. از تجربیات خودشان گفتند.
از اینکه وقتی اولین کتابشان «ارمیا» را می نوشتند، پدر مرحومشان می گفتند: «پسر نوشتن کار نیست. پاشو برو یه کاری انجام بده و اگر دوست داشتی بشین به عنوان تفریح بنویس»
از اینکه کتاب های اول را 10 تا 10 تا، 20 تا20 تا خودشان پشت ماشین می گذاشتند و می بردند به کتابفروشی ها می دادند.
از اینکه از ناشر نقد می خریدند و با چک ده ماهه به پخشی ها می دادند.
از اینکه ده سال توی این حوزه دوام آوردند و خاکش را خوردند تا برندشان جا افتاد.
و از کلی چیز دیگه که مجالش نیست.
ملاقات با ایشان در این نقطه تاریخی که من هستم قطعاً دستاوردهایی داشت که شاید اگر چندسال پیش اتفاق می افتاد هیچ دستاوردی نصیبم نمی شد. به خودم یادآوری می کنم این جمله زیبای همیشگی را که: «هرچیزی به موقع اش اتفاق میفتد. فقط صبورباش»
خداوند را شاکرم که همیشه از طریق دستان بی نهایتش، اسباب رشد و پیشرفت مرا فراهم می کند.
عکس زیر هم کتابی است هدیه به من که از طرف جناب امیرخانی عزیز:
دیدگاهتان را بنویسید