فاجعه ای که سه روز قبل از ازدواجم رخ داد
با فیلمبردار هماهنگ کرده بودیم که در روز عروسی قبل از اینکه به سالن عروسی برویم، یک سر هم به خانه بزنیم و از فضای خانه و چینش جهیزیه و … هم چند دقیقه ای فیلم بگیریم. دو شب قبل از عروسی به آتلیه زنگ زدیم و به مدیر آتلیه که خانمی جاافتاده بود گفتیم: «فیلمبرداری از خانه کنسله و دیگه نیازی نیست توی برنامه ها برایش زمان خاصی را در نظر بگیری». دلیل را جویا شد. برایش شرح دادیم. بعداً برایمان تعریف کرد که با شنیدن این خبر کلی شوکه شده و حتی کمی هم گریه کرده بود.
حال خودمان، خانواده ها و اطرافیان بابت این موضوع خیلی گرفته بود. کسی حتی در خواب هم نمی توانست تصور کند چنین اتفاقی بیفتد. کوه هم زیر بار اینهمه فشار قد خم می کرد من که انسان بودم.
قبل تر فکر می کردم چرا این همه بدبختی و بیچارگی باید سراغ من بیاید. اما الان که فکر می کنم می بینم خدا خیلی من را دوست داشته و کمک کرده تا زیر اینهمه فشار دوام بیاورم و الان همچون فولادی آب دیده مشکلات زندگی برایم رنگ و بویی نداشته باشد.
پرده اول: برگردیم چند ماه عقب تر
اگر بخواهم داستان را طوری تعریف کنم که حق مطلب ادا شود، شاید بد نباشد از کمی عقب تر تعریف کنم تا عمق فاجعه بیشتر نمایان شود.
چند ماه بود که هم من و هم خواهرم در دوران عقد به سر می بردیم. پدر و مادرم که خیالشان بابت سر و سامان گرفتن ما راحت شده بود، برای زیارت به مشهد رفتند. قرار بود روز دوشنبه برگردند. هرچه منتظر شدیم خبری نشد. تلفن را هم جواب نمی دادند. نگران شده بودیم اما خودمان را دلداری می دادیم که نه ان شاالله اتفاقی نیفتاده. آخر شب بالاخره پدرم جواب داد. گفت قرار شد یکی دو روز دیگر هم بمانیم. غیر عادی بود اما با شک و تردید پذیرفتیم. دو روز گذشت و باز هم خبری نشد. این بار هم بهانه آوردند که بلیط گیرمان نیامده و در اولین فرصت برمی گردیم.
ساعت یک بعد ازظهر بود که همسرم زنگ زد. سرکار بودم. موبایلم را جواب دادم. با صدایی مضطرب گفت که «بابات زنگ زده به من و … ». کمی مکث کرد. تعجب کردم که بابا چرا به من زنگ نزده. گفتم: «خوب. چی گفت؟». مِنمِن کُنان گفت: «مادرت سکته مغزی کرده و توی مشهد بستری شده و بابا هم این چند روزه به امید اینکه حالش بهتر بشه چیزی نگفته. اما گویا خبری از بهبودی نیست…»
باورش سخت بود
شوکه شده بودم. نمی دانستم چه باید بکنم. زمین و زمان دور سرم می چرخید. باورش برایم سخت بود. طی یکی دو روز آینده خودم را به مشهد رساندم. حضورم فایده ای نداشت. سکته مغزی، نیمه سمت چپ بدن مادرم را فلج کرده بود و همچون تکه گوشتی بی جان و بی هوش بر روی تخت بیمارستان افتاده بود. از کم لطفی و بی مهری کادرِ بی وجدان بیمارستان (خیلی دوست داشتم اسم بیمارستان را می آوردم اما صد حیف که…) در یک هفته اول مادرم زخم بستر گرفت (که به علت دیابتی بودن او، مداوای همین زخم بستر حدود یک سال و نیم طول کشید و چه سختی ها و چه هزینه ها که بابت همین یک مورد ساده نشد!!)
توفیقی نداشت
دو هفته بستری بودن در آنجا توفیقی نداشت. چون اجازه پرواز به او نمی دادند لاجرم با یک آمبولانس و دو پرستار او را مراقبت شده به بیمارستانی در تهران منتقل کردیم.
چند روز بعد خبر دادند که کلیه هایش از کار افتاده است و باید دیالیز شود. آن هم سه روز در هفته و هر بار چهار ساعت. این مقدار را تنها افراد دیالیزی می فهمند. تنها آنها می دانند که هفته ای سه بار و هربار چهار ساعت یعنی چه!!
دو هفته بعد، بعد از آنکه دکتر ها دیدند بهبودی حاصل نمی شود مرخصش کردند. لحظه ای که او را مرخص کردیم هیچ گاه از خاطر نمی برم. تکه گوشتی را تحویلمان دادند و گفتند ازش مراقبت کنید. وقتی در راه برگشت به خانه بودیم، نمی توانستم بپذیرم که دیگر مادری نیست که غذا بپزد، محبت کند، بگوید و بخندد. مادری که الان حتی نیمی از بدن ندارد. مادری که حتی دیگر راه نمی رود، به تنهایی نمی تواند بنشیند، هرچیزی نمی تواند بخورد، هوش و حواسی ندارد. راستی برای قضای حاجت چه باید بکند؟!
خانه ای که یک ماه بخاطر عدم حضور مادر سرد و بی روح بود، با حضورش هم گرمایی حاصل نشد.
از شدت این افکار دیوانه شده بودم و دوست داشتم در همین نقطه از زمان عمرم تمام شود و ادامه این زندگی را نبینم. انصافاً خانه بی مادر سخت است.
اگر مادرم به یکباره فوت کرده بود انقدر عذاب آور نبود. چرا که لااقل شاهد آب شدنش همچون شمع در مقابل خود نبودیم. این که ببینی و نتوانی کاری کنی سخت جان سوز است.
روزها به تلخی سپری می شد و ما امید داشتیم که هوش و حواس مادر برگردد. مدام پاها و دست هایش را ماساژ می دادم تا شاید دوباره جانی بگیرند. اما تلاش ها بی اثر بود.
پرده دوم
عید نوروز فرا رسید. اما برای ما عیدی در کار نبود. اصلاً دل و دماغی نداشتیم. پنجم فروردین از درمانگاهی که مادر دیالیز می شد تماس گرفتند و گفتند سریع خودتان را برسانید که حالشون زیاد خوب نیست و باید سریعاً منتقل بشوند به بیمارستان. از صبح تا غروب سه چهارتا بیمارستان سر زدیم تا جایی را پیدا کنیم که چنین مریضی را قبول کنند. حدود ساعت ده شب بالاخره در یکی از بیمارستان ها بستری شد. بستری شدنی که حدود 73 روز طول کشید. بماند که در این ایام چه سختی ها و چه مصیبت هایی که نکشیدیم.
دکترها آب پاکی را بر دستانمان ریخته بودند که حال مادرتان بهتر از این نمی شود و باید همینطور با او سر کنید.
کمی گذشت. بهبودی در مادر حاصل نشد. من و خواهرم با اجازه پدر تصمیم گرفتیم به فکر برگزاری مراسم ازدواج باشیم. شاید که حال و هوای چند ماهه خانواده از این حالت خارج شود.
ایام سختی بود. در حالت عادی هر کسی بخواهد ازدواج کند کلی دنگ و فنگ را باید پشت سر بگذارد: هماهنگی سالن، هماهنگی آرایشگاه، هماهنگی آتلیه، پیدا کردن و اجاره مسکن، خرید لوازم خانه، چینش اسباب منزل، خریدهای عروسی و کلی کار ریز و درشت دیگر.
من و خواهرم که قرار بود تقریباً در یک برهه زمانی مراسم ازدواج را برگزار کنیم این دنگ و فنگ ها را دو برابر داشتیم؛ از طرفی هم باید برای خواهرم جهزیه تهیه می کردیم و هم باید برای من مسکن اجاره می کردیم و هزینه های عروسی را پرداخت می کردیم.
حالا به کل این ماجراها اضافه کنید نگهداری و رسیدگی روزانه به مادر و بردن او به دیالیز آن هم هفته ای سه مرتبه.
نمیدانم می توانیم تصور کنید که چه فشار روحی، روانی، جسمی و مالی را در آن برهه تحمل کرده ام یا نه؟!
پرده سوم
بالاخره بعد از کلی دَوَندِگی و زحمت شب عروسی خواهرم فرا رسید. خدا رو شکر همه چیز به خوبی برگزار شد.
تاریخ عروسی من 45 روز بعد بود و من همچنان در تلاش بودم تا هماهنگی ها و خرید ها را قطعی کنم. کارت عروسی را سفارش داده بودیم؛ جهیزیه همسرم را چیده بودیم؛ با سالن، آرایشگاه، آتلیه، گل فروشی و همه و همه تمام هماهنگی ها را انجام داده بودیم و کم کم داشتیم نفس راحتی می کشیدیم.
یکی از این روزها، در اوج خستگی و شلوغی های روزمره و رفت و آمدها خبر بد دیگری حالمان را خراب تر کرد. یکی از خاله هایم که کمی قبل بخاطر خارج کردن غده سرطانی، عمل جراحی انجام داده بود مجدداً در بیمارستان بستری شد. حالش وخیم بود. وخیم تر از قبل. دکترها از بهبودی اش دست شسته بودند و تنها منتظر اجازه فرزندان بودند برای قطع کردن دستگاه ها. آن هم درست یک هفته قبل از عروسی من.
در این وانفسا چرا؟!
خدای من…. . من چه باید بکنم در این وانفسای روزگار. غم بی مادری ازیک طرف (مادری که نصفی از تنش زنده بود اما نمی توانست در این هیاهوی جشن و رفت و آمد ها حضور داشته باشد)، غم از دست دادن خاله ای که همچون مادر دوستش داشتم از یک طرف، غم شنیدن طعنه ها و کنایه ها از یک طرف (که چرا با این وضعیت عروسی راه انداخته ای)، غم بی پولی و فشار اقتصادی از یک طرف و گیج ماندن در این شرایط وانفسا از طرف دیگر.
مگر یک جوان 24 ساله چقدر تاب و توان دارد که این همه درد را یک جا تحمل کند؟ من در این شرایط باید چه می کردم؟ عروسی و هماهنگی ها و کارت هایی که پخش می شدند تکلیفشان چه بود؟ عزای خاله ی عزیز همچون مادرم چه می شود؟ چه باید بکنم؟ کاش زمان متوقف شود! کاش فشار کمتر شود! کاش… کاش… و هزاران کاش دیگر.
ای کاش مصیبت ها و سختی ها و فشارها به همین جا ختم می شد. اما گویا این بازی خداوند با ما ادامه دارد.
پرده چهارم: اوج تراژدی
مراسم خاکسپاری تمام شد. چند روز بعد وقتی در حال آماده شدن بودیم تا برای برگزاری مراسم ختم به مسجد برویم، موبایلم زنگ خورد:
- غریبه: «سلام. آقای شرفی؟»
- من: «بله خودم هستم. بفرمایید!»
- غریبه: «لطفاً خودتون رو سریع برسونید خونه تون»
- من: «کدام خونه؟»
یک لحظه تمام ذهنم پر کشید به سمت مادرم. نکند حالش بد شده باشد؟!
- غریبه: «خانه خیابان عامری دیگه»
نفس راحتی کشیدم که خوب خداروشکر برای مادر اتفاقی نیفتاده. چون آدرس منزلی را می داد که به تازگی گرفته بودم و در آن جهیزیه همسرم را چیده بودیم.
- من: «چرا؟ چی شده مگه؟!»
- غریبه: «خونتون آتش گرفته آقای شرفی. خودتون رو سریع برسونید.»
با خودم فکر کردم چه شوخی مسخره ای. مکالمه را کمی طول دادم تا بتوانم صدای غریبه را تشخیص دهم. فکر می کردم یکی از دوستانم است و قصد سر به سر گذاشتن با من را دارد. اما اصلاً شوخی با مزه ای نبود. حداقل نه الان که عزادار بودم.
مکالمه را کمی طول دادم تا صدا را تشخیص دهم اما صدا آشنا نبود. غریبه که از سوال های بی سر و ته من خسته شده بود داد زد: «آقا میگم پاشو بیا دیگه. خونه تون آتیش گرفته»
خُشکَم زده بود. نمی دانستم چه باید بکنم. هنوز هم باورم نمی شد. آهسته و آرام دم گوش شوهرخواهرم داستان را گفتم و ازش خواستم بدون اینکه چیزی به کسی بگوید، سریع سوییچ ماشینش را بردارد و بیاید جلو در.
همچون کبوتری آشیانه سوخته!
وقتی رسیدیم، سر کوچه بسته شده بود. دوان دوان خودم را از لابلای جمعیت و ماشین های آتش نشانی به خانه رساندم. پاهایم سست شده بود و به زحمت خودم را از راه پله به طبقه چهارم رساندم.
وقتی وارد خانه شدم، همچون دیوانه های بُهت زده به در و دیوار و جهیزیه نیم سوخته و سیاه نگاه می کردم. پاهایم توان ایستادن نداشت. ناخودآگاه فروریختم و پهن زمین شدم.
شوهرخواهرم به زحمت از روی سیاهی ها بلندم کرد. گیجاویج بودم که صدای جیغ و داد همسرم از راه پله ها آمد. او از کجا متوجه شده بود؟ گویا وقتی من با عجله آمده بودم شک کرده بود و داستان را از اطرافیان جویا شده بود و پشت سر ما با ماشین دیگری خودش را رسانده بود.
آتش سوزی! آن هم سه روز قبل از عروسی! چه باید می کردم؟! الان باید به کدام غم فکر می کردم؟ غصه کدام را می خوردم؟ غم بیماری مادر؟ غم داغ خاله؟ غم فشار اقتصادی؟ غم آتش سوزی را کجای این دل سوخته بگذارم؟
حتی الان هم که این خاطرات را می نویسم، یاد آن روزها اذیت کننده است. اما نباید یادم برود که همین سختی باعث شده تا امروز قدر زندگی را بیشتر بدانم و بیدی نباشم که با هر بادی بلرزد.
داستان ما فعلاً تا همینجا بس باشد. شاید روزی این داستان و داستان های مرتبط دیگر را ادامه دادم.
دیدگاهتان را بنویسید