ایرج شرفی

فاجعه ای که سه روز قبل از ازدواجم رخ داد

پرده آخر

با فیلمبردار هماهنگ کرده بودیم که در روز عروسی قبل از اینکه به سالن عروسی برویم، یک سر هم به خانه بزنیم و از فضای خانه و چینش جهیزیه و … هم چند دقیقه ای فیلم بگیریم. دو شب قبل از عروسی به آتلیه زنگ زدیم و به مدیر آتلیه که خانمی جاافتاده بود گفتیم: «فیلمبرداری از خانه کنسله و دیگه نیازی نیست توی برنامه ها برایش زمان خاصی را در نظر بگیری». دلیل را جویا شد. برایش شرح دادیم. بعداً برایمان تعریف کرد که با شنیدن این خبر کلی شوکه شده و حتی کمی هم گریه کرده بود.

حال خودمان، خانواده ها و اطرافیان بابت این موضوع خیلی گرفته بود. کسی حتی در خواب هم نمی توانست تصور کند چنین اتفاقی بیفتد. کوه هم زیر بار اینهمه فشار قد خم می کرد من که انسان بودم.

 قبل تر فکر می کردم چرا این همه بدبختی و بیچارگی باید سراغ من بیاید. اما الان که فکر می کنم می بینم خدا خیلی من را دوست داشته و کمک کرده تا زیر اینهمه فشار دوام بیاورم و الان همچون فولادی آب دیده مشکلات زندگی برایم رنگ و بویی نداشته باشد.

 

پرده اول: برگردیم چند ماه عقب تر

اگر بخواهم داستان را طوری تعریف کنم که حق مطلب ادا شود، شاید بد نباشد از کمی عقب تر تعریف کنم تا عمق فاجعه بیشتر نمایان شود.

چند ماه بود که هم من و هم خواهرم در دوران عقد به سر می بردیم. پدر و مادرم که خیالشان بابت سر و سامان گرفتن ما راحت شده بود، برای زیارت به مشهد رفتند. قرار بود روز دوشنبه برگردند. هرچه منتظر شدیم خبری نشد. تلفن را هم جواب نمی دادند. نگران شده بودیم اما خودمان را دلداری می دادیم که نه ان شاالله اتفاقی نیفتاده. آخر شب بالاخره پدرم جواب داد. گفت قرار شد یکی دو روز دیگر هم بمانیم. غیر عادی بود اما با شک و تردید پذیرفتیم. دو روز گذشت و باز هم خبری نشد. این بار هم بهانه آوردند که بلیط گیرمان نیامده و در اولین فرصت برمی گردیم.

ساعت یک بعد ازظهر بود که همسرم زنگ زد. سرکار بودم. موبایلم را جواب دادم. با صدایی مضطرب گفت که «بابات زنگ زده به من و … ». کمی مکث کرد. تعجب کردم که بابا چرا به من زنگ نزده. گفتم: «خوب. چی گفت؟». مِنمِن کُنان گفت: «مادرت سکته مغزی کرده و توی مشهد بستری شده و بابا هم این چند روزه به امید اینکه حالش بهتر بشه چیزی نگفته. اما گویا خبری از بهبودی نیست…»

 

باورش سخت بود

شوکه شده بودم. نمی دانستم چه باید بکنم. زمین و زمان دور سرم می چرخید. باورش برایم سخت بود.  طی یکی دو روز آینده خودم را به مشهد رساندم. حضورم فایده ای نداشت. سکته مغزی، نیمه سمت چپ بدن مادرم را فلج کرده بود و همچون تکه گوشتی بی جان و بی هوش بر روی تخت بیمارستان افتاده بود. از کم لطفی و بی مهری کادرِ بی وجدان بیمارستان (خیلی دوست داشتم اسم بیمارستان را می آوردم اما صد حیف که…) در یک هفته اول مادرم زخم بستر گرفت (که به علت دیابتی بودن او، مداوای همین زخم بستر حدود یک سال و نیم طول کشید و چه سختی ها و چه هزینه ها که بابت همین یک مورد ساده نشد!!)

 

توفیقی نداشت

دو هفته بستری بودن در آنجا توفیقی نداشت. چون اجازه پرواز به او نمی دادند لاجرم با یک آمبولانس و دو پرستار او را مراقبت شده به بیمارستانی در تهران منتقل کردیم.

چند روز بعد خبر دادند که کلیه هایش از کار افتاده است و باید دیالیز شود. آن هم سه روز در هفته و هر بار چهار ساعت. این مقدار را تنها افراد دیالیزی می فهمند. تنها آنها می دانند که هفته ای سه بار و هربار چهار ساعت یعنی چه!!

دو هفته بعد، بعد از آنکه دکتر ها دیدند بهبودی حاصل نمی شود مرخصش کردند. لحظه ای که او را مرخص کردیم هیچ گاه از خاطر نمی برم. تکه گوشتی را تحویلمان دادند و گفتند ازش مراقبت کنید. وقتی در راه برگشت به خانه بودیم، نمی توانستم بپذیرم که دیگر مادری نیست که غذا بپزد، محبت کند، بگوید و بخندد. مادری که الان حتی نیمی از بدن ندارد. مادری که حتی دیگر راه نمی رود، به تنهایی نمی تواند بنشیند، هرچیزی نمی تواند بخورد، هوش و حواسی ندارد. راستی برای قضای حاجت چه باید بکند؟!

خانه ای که یک ماه بخاطر عدم حضور مادر سرد و بی روح بود، با حضورش هم گرمایی حاصل نشد.

از شدت این افکار دیوانه شده بودم و دوست داشتم در همین نقطه از زمان عمرم تمام شود و ادامه این زندگی را نبینم. انصافاً خانه بی مادر سخت است.  

اگر مادرم به یکباره فوت کرده بود انقدر عذاب آور نبود. چرا که لااقل شاهد آب شدنش همچون شمع در مقابل خود نبودیم. این که ببینی و نتوانی کاری کنی سخت جان سوز است.

روزها به تلخی سپری می شد و ما امید داشتیم که هوش و حواس مادر برگردد. مدام پاها و دست هایش را ماساژ می دادم تا شاید دوباره جانی بگیرند. اما تلاش ها بی اثر بود.

 

پرده دوم

عید نوروز فرا رسید. اما برای ما عیدی در کار نبود. اصلاً دل و دماغی نداشتیم. پنجم فروردین از درمانگاهی که مادر دیالیز می شد تماس گرفتند و گفتند سریع خودتان را برسانید که حالشون زیاد خوب نیست و باید سریعاً منتقل بشوند به بیمارستان. از صبح تا غروب سه چهارتا بیمارستان سر زدیم تا جایی را پیدا کنیم که چنین مریضی را قبول کنند. حدود ساعت ده شب بالاخره در یکی از بیمارستان ها بستری شد. بستری شدنی که حدود ۷۳ روز طول کشید. بماند که در این ایام چه سختی ها و چه مصیبت هایی که نکشیدیم.

دکترها آب پاکی را بر دستانمان ریخته بودند که حال مادرتان بهتر از این نمی شود و باید همینطور با او سر کنید.

کمی گذشت. بهبودی در مادر حاصل نشد. من و خواهرم با اجازه پدر تصمیم گرفتیم به فکر برگزاری مراسم ازدواج باشیم. شاید که حال و هوای چند ماهه خانواده از این حالت خارج شود.

ایام سختی بود. در حالت عادی هر کسی بخواهد ازدواج کند کلی دنگ و فنگ را باید پشت سر بگذارد: هماهنگی سالن، هماهنگی آرایشگاه، هماهنگی آتلیه، پیدا کردن و اجاره مسکن، خرید لوازم خانه، چینش اسباب منزل، خریدهای عروسی و کلی کار ریز و درشت دیگر.

من و خواهرم که قرار بود تقریباً در یک برهه زمانی مراسم ازدواج را برگزار کنیم این دنگ و فنگ ها را دو برابر داشتیم؛ از طرفی هم باید برای خواهرم جهزیه تهیه می کردیم و هم باید برای من مسکن اجاره می کردیم و هزینه های عروسی را پرداخت می کردیم.

حالا به کل این ماجراها اضافه کنید نگهداری و رسیدگی روزانه به مادر و بردن او به دیالیز آن هم هفته ای سه مرتبه.

نمیدانم می توانیم تصور کنید که چه فشار روحی، روانی، جسمی و مالی را در آن برهه تحمل کرده ام یا نه؟!

 

پرده سوم

بالاخره بعد از کلی دَوَندِگی و زحمت شب عروسی خواهرم فرا رسید. خدا رو شکر همه چیز به خوبی برگزار شد.

تاریخ عروسی من ۴۵ روز بعد بود و من همچنان در تلاش بودم تا هماهنگی ها و خرید ها را قطعی کنم. کارت عروسی را سفارش داده بودیم؛ جهیزیه همسرم را چیده بودیم؛ با سالن، آرایشگاه، آتلیه، گل فروشی و همه و همه تمام هماهنگی ها را انجام داده بودیم و کم کم داشتیم نفس راحتی می کشیدیم.

یکی از این روزها، در اوج خستگی و شلوغی های روزمره و رفت و آمدها خبر بد دیگری حالمان را خراب تر کرد. یکی از خاله هایم که کمی قبل بخاطر خارج کردن غده سرطانی، عمل جراحی انجام داده بود مجدداً در بیمارستان بستری شد. حالش وخیم بود. وخیم تر از قبل. دکترها از بهبودی اش دست شسته بودند و تنها منتظر اجازه فرزندان بودند برای قطع کردن دستگاه ها. آن هم درست یک هفته قبل از عروسی من.

 

در این وانفسا چرا؟!

خدای من…. . من چه باید بکنم در این وانفسای روزگار. غم بی مادری ازیک طرف (مادری که نصفی از تنش زنده بود اما نمی توانست در این هیاهوی جشن و رفت و آمد ها حضور داشته باشد)، غم از دست دادن خاله ای که همچون مادر دوستش داشتم از یک طرف، غم شنیدن طعنه ها و کنایه ها از یک طرف (که چرا با این وضعیت عروسی راه انداخته ای)، غم بی پولی و فشار اقتصادی از یک طرف و گیج ماندن در این شرایط وانفسا از طرف دیگر.

مگر یک جوان ۲۴ ساله چقدر تاب و توان دارد که این همه درد را یک جا تحمل کند؟ من در این شرایط باید چه می کردم؟ عروسی و هماهنگی ها و کارت هایی که پخش می شدند تکلیفشان چه بود؟ عزای خاله ی عزیز همچون مادرم چه می شود؟ چه باید بکنم؟ کاش زمان متوقف شود! کاش فشار کمتر شود! کاش… کاش… و هزاران کاش دیگر.

ای کاش مصیبت ها و سختی ها و فشارها به همین جا ختم می شد. اما گویا این بازی خداوند با ما ادامه دارد.

 

پرده چهارم: اوج تراژدی

مراسم خاکسپاری تمام شد. چند روز بعد وقتی در حال آماده شدن بودیم تا برای برگزاری مراسم ختم به مسجد برویم، موبایلم زنگ خورد:

  • غریبه: «سلام. آقای شرفی؟»
  • من: «بله خودم هستم. بفرمایید!»
  • غریبه: «لطفاً خودتون رو سریع برسونید خونه تون»
  • من: «کدام خونه؟»

یک لحظه تمام ذهنم پر کشید به سمت مادرم. نکند حالش بد شده باشد؟!

  • غریبه: «خانه خیابان عامری دیگه»

نفس راحتی کشیدم که خوب خداروشکر برای مادر اتفاقی نیفتاده. چون آدرس منزلی را می داد که به تازگی گرفته بودم و در آن جهیزیه همسرم را چیده بودیم.

  • من: «چرا؟ چی شده مگه؟!»
  • غریبه: «خونتون آتش گرفته آقای شرفی. خودتون رو سریع برسونید.»

با خودم فکر کردم چه شوخی مسخره ای. مکالمه را کمی طول دادم تا بتوانم صدای غریبه را تشخیص دهم. فکر می کردم یکی از دوستانم است و قصد سر به سر گذاشتن با من را دارد. اما اصلاً شوخی با مزه ای نبود. حداقل نه الان که عزادار بودم.

مکالمه را کمی طول دادم تا صدا را تشخیص دهم اما صدا آشنا نبود. غریبه که از سوال های بی سر و ته من خسته شده بود داد زد: «آقا میگم پاشو بیا دیگه. خونه تون آتیش گرفته»

خُشکَم زده بود. نمی دانستم چه باید بکنم. هنوز هم باورم نمی شد. آهسته و آرام دم گوش شوهرخواهرم داستان را گفتم و ازش خواستم بدون اینکه چیزی به کسی بگوید، سریع سوییچ ماشینش را بردارد و بیاید جلو در.

 

همچون کبوتری آشیانه سوخته!

وقتی رسیدیم، سر کوچه بسته شده بود. دوان دوان خودم را از لابلای جمعیت و ماشین های آتش نشانی به خانه رساندم. پاهایم سست شده بود و به زحمت خودم را از راه پله به طبقه چهارم رساندم.

وقتی وارد خانه شدم، همچون دیوانه های بُهت زده به در و دیوار و جهیزیه نیم سوخته و سیاه نگاه می کردم. پاهایم توان ایستادن نداشت. ناخودآگاه فروریختم و پهن زمین شدم.

شوهرخواهرم به زحمت از روی سیاهی ها بلندم کرد. گیجاویج بودم که صدای جیغ و داد همسرم از راه پله ها آمد. او از کجا متوجه شده بود؟ گویا وقتی من با عجله آمده بودم شک کرده بود و داستان را از اطرافیان جویا شده بود و پشت سر ما با ماشین دیگری خودش را رسانده بود.

آتش سوزی! آن هم سه روز قبل از عروسی! چه باید می کردم؟! الان باید به کدام غم فکر می کردم؟ غصه کدام را می خوردم؟ غم بیماری مادر؟ غم داغ خاله؟ غم فشار اقتصادی؟ غم آتش سوزی را کجای این دل سوخته بگذارم؟

 

حتی الان هم که این خاطرات را می نویسم، یاد آن روزها اذیت کننده است. اما نباید یادم برود که همین سختی باعث شده تا امروز قدر زندگی را بیشتر بدانم و بیدی نباشم که با هر بادی بلرزد.

 

داستان ما فعلاً تا همینجا بس باشد. شاید روزی این داستان و داستان های مرتبط دیگر را ادامه دادم.

دفتر کار

دو ماه، دو شگفتی (داستان دفترکار و همکار جدید)

طی دوسال گذشته، صفر تا صد تمام کارهایی که یک مدرس برای رشد و پیشرفت باید انجام بدهد را تنهایی به دوش کشیدم:

طراحی و بالا آوردن سایت، نوشتن و آپلود مقالات، طراحی و ضبط و تدوین محصولات ویدئویی و صوتی، طراحی و کار با نرم افزارهای گرافیکی، بازاریابی و نوشتن صفحات محصول، بازاریابی و برگزاری دوره و کارگاه، آماده کردن اسلایدها، تولید محتوا برای اینستاگرام و آپارات، پشتیبانی سایت و جواب دادن به دایرکت ها و سوالات، برنامه ریزی روزانه ، مطالعه، سخنرانی، تدریس و کلی کار ریز و درشت دیگر (بماند که کلی از این کارها را بلد نبودم و مجبور شدم کلی زمان صرف کنم تا آموزش ببینم و آنها را در خودم تقویت کنم)

در کنار تمام اینها اضافه کنید مشغله های مربوط به اداره یک خانواده سه نفره را. از خرید خانه گرفته تا سر زدن به اقوام و مهمانی رفتن و مهمانی دادن و بازی با یک پسر چهارساله شیطون.

یک مدرس که قرار است همه کارهایش را خودش انجام دهد به طور متوسط  به جای ۶ نفر کار می کند یا به عبارت ساده تر حداقل ۶ شغل دارد:

طراح و پشتیبان فنی سایت، تولید کننده محتوا برای سایت و شبکه های مجازی، بازاریابی و استراتژی دادن، تدوینگر صوت و ویدئو، گرافیست، سخنران

دوست دارم این حرفها برسد به گوش عزیزانی که می گویند: «شما مدرس ها پول مُفت در می آورید (حرف می زنید و پول می گیرید)». کار ما همچون کوه یخی است که تنها نوک آن از آب بیرون زده است. ایرادی ندارد. بگذارید در جهل خودشان بمانند. هر چه درآمد داریم نوش جانمان)

بیراهه بسه…

تیتر این ماجرا «دو ماه، دو شگفتی» بود. مرا ببخشید که نوشته هایم به بیراهه رفت. می خواستم چیز دیگری بگویم، یکباره مثل این مادربزرگ ها شروع کردم به درد دل کردن و سفره دلم را برایتان باز کردم. برگردیم به اصل موضوع.

 

ماه اول، اولین شگفتی

مدت ها بود در لیست کارهایم می نوشتم: «یک استوری درست کن و از یک نفر برای همکاری در کارهایت دعوت کن»

 اما حقیقتاً هربار که به این موضوع فکر می کردم دست و دلم می لرزید: «نَکُنَد نتوانم یک فرد مناسب پیدا کنم؟ نکند نتوانم از عهده هزینه های حقوق او بربیایم؟ نکند فردی غیرمتعهد گیرم بیاید و کل زحمات و اعتباری که در این مدت ساخته ام را بر باد بدهد و هزاران فکر ناامیدکننده دیگر»

بعد از چند ماه بالاخره اردیبهشت امسال دل را به دریا زدم. استوری را گذاشتم و دعوت به همکاری کردم. چند نفری اعلام آمادگی کردند. دو سه هفته را با آنها سپری کردم و بالاخره یکی را برگزیدم.

حالا که دو ماهی هست از شروع این همکاری می گذرد و کمی احساس سبکی می کنم، دلم گرم تر است. گویا خون جدیدی در رگ های مجموعه ما (بله الان دیگر مجموعه شده ایم و من تنها نیستم) در حرکت است.

 

اما دومی

پسرم چند ماه قبل مرز چهار سالگی را رد کرد و شیطنت هایش هم بزرگتر شده است. دیگر در خانه نمی توانستم کار کنم. هربار سراغم می آمد و گیر می داد که باید با هم بازی کنیم. هر بار هم به یک ترفند و شیطنت کودکانه. نه دلم می آمد ناامیدش کنم، نه می توانستم تمرکز کنم. این شد که تصمیم گرفتم از خانه بیرون بزنم.

دوباره ترس هایی از همان جنس ناامیدی که برای دعوت به همکاری داشتم به سراغم آمد. ترس از اینکه چطور یک دفتر اجاره کنم؟ ترس اینکه اصلاً کجا برم از خانه گرم و نرم تر! هر روز چقدر برای رفت و آمد باید وقت تلف کنم؟ و کلی فکر و خیال دیگر.

این بار تجربه شگفتی اول (استخدام یک همکار) به کمکم آمد و ناامیدی ام را کمرنگ تر کرد. اقدام کردم و امروز(چهارم مرداد ماه) که این کلمات را برایتان تایپ می کنم در دفتر نشسته ام و با عشق برایتان می نویسم.

 

 

در روزهای ابتدایی کار، هم داشتن تیم و همکاری با افراد دیگر و هم داشتن یک دفتر برایم یک رویای خیلی خیلی دور بود؛ اما به لطف خدا الان که در روزهای ابتدایی از دومین ماه تابستان هستیم و هنوز چهار ماه از سال گذشته است این دو هدف را تیک زده ام و جلوتر از اهداف چندساله خود هستم.

 

خوب که چی؟ فقط خواستی پُز بدی؟!

شاید بگویی: «خُب که چی؟! اینها را گفتی که پُز بدی و فخرفروشی کنی؟!»

اینها را نوشتم نه برای پُز دادن. نه برای فخر فروشی؛ بلکه به  این امید که روشن کنم در وجود دیگران کور سویی از امید و انگیزه را. انگیزه ای که باور کنیم: «می شود». می شود به شرط اینکه از ته دل بخواهید، باورهایتان را اصلاح کنید و هیچگاه برای رسیدن به آن دست بردار نباشید.

یادمان باشد: یک سال بعد شاید به اهدافی که امروز آنها را در سر دارید نرسید اما به شما قول می دهم اگر استمرار داشته باشید، ۳ سال بعد به اهدافی خواهید رسید که امروز حتی نمی توانید آنها را متصور شوید.

پس پیش به سوی اتفاقات خوبی که منتظرند به دست ما محقق بشوند.

 

بیوگرافی ایرج شرفی

بیوگرافی ایرج شرفی

بیوگرافی ایرج شرفی

داستان زندگی افراد همیشه الهام بخش و چراغ راه سایر آدمها بوده و هست. اگر کنجکاوید داستان زندگی من یا به عبارت دیگر ” بیوگرافی ایرج شرفی ” را بخوانید، اینجا نقطه شروع خوبی است.

 

بهمن ۱۳۹۴ ؛ نقطه عطف زندگی من

اجازه بدهید داستانم را از بهمن ۹۴ شروع کنم (در قسمت دلنوشته های سایت برخی از داستان های قبل از ۹۴ را آورده ام). خیلی کاری به راه ها و کارهایی که قبلاً انجام داده بودم ندارم چون نقطه عطف زندگیم از بهمن ۹۴ شروع شد. 

هرچند کار کردن در یک کانون تبلیغاتی و طراحی با فتوشاپ و کُرل، میکس فیلم تولد با یولید و پریمایر، تدریس دروس ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان، کسب مهارت در رشته رزمی کیک بوکسینگ، گذراندن دوره های مختلف زبان انگلیسی، گذراندن دوره کمک های اولیه، اشتغال در معاونت پرورشی یک مدرسه غیرانتفاعی، تکنسین برق بودن، راه اندازی مغازه فروش قطعات کامپیوتری، نصاب دوربین مدار بسته، کارمندی با سمت کارشناس و کلی کار ریز و درشت دیگر در مسیر موفقیت هایم و این چیزی که الان هستم بهم خیلی کمک کردند اما نقطه عطف زندگیم بهمن ۹۴ بود.

 

حماقت یا شجاعت؛ زمان تصمیم گیری فرا رسیده

از دوران دبیرستان و دانشگاه به مباحث بهبود فردی و علاقه داشتم و هر از گاهی مطالعاتی در این زمینه میکردم.

یکی از جمعه های بهمن ۹۴ بود که دریافت یک پیامک، موبایلم را به صدا درآورد. پیامک میگفت امروز در سالنی که خیلی هم از منزل ما دور نبود، قرار است یک سمینار رایگان در حوزه بهبود فردی برگزارشود.

در آن ساعت وقتم آزاد بود. تصمیم گرفتم که هرطور شده شرکت کنم. به مراسم رفتم.

آن سمینار در حقیقت یک معارفه رایگان برای دوره ۹ جلسه ای در حوزه موفقیت و بهبود فردی بود. به هر سختی که بود پول دوره را قرض کردم و ثبتنامم را قطعی کردم. من به تغییر نیاز داشتم و این دوره می توانست شروع خوبی باشد. حتی اگر پولی در بساط نداشتم، حتی اگر دو ماه دیگر پسرم به دنیا می آمد و حقوق من جواب دونفرمان را هم نمی داد چه برسد به نفر سوم و خرج های ریز و درشتش. باید برای این زندگی می جنگیدم چرا که نشستن برای من معنایی نداشت و چه بسا نشستن به مرگ تدریجی رویاهای هر سه ما منجر میشد.

در حقیقت دوره شروعی شد برای ورود من در حوزه آموزش. هرچند که آن زمان اصلاً به مقوله تدریس فکر نمیکردم و تنها به فکر رشد شخصیت خودم بودم؛ اما الان که به عقب نگاه میکنم، این برهه تاریخی از زندگی ام را جرقه ای برای همه اتفاقات بعدی میبینم.

بعد از این دوره در دوره مقدماتی و پیشرفته NLP هم شرکت کردم و جعبه ابزار مهارتهایم را مجهزتر کردم؛ ناگفته نماند که پول این دوره را هم قرض گرفتم. دومیلیون تومان هزینه یک دوره در سال ۹۴ برای کسی که تمام حقوق کارمندی اش یک میلیون و ۲۶۰هزار تومان بود، عملاً حماقتی سنگین بنظر میرسید اما من کله شق تر ازاین حرفها بودم. 

 

نوشتن کتاب از کجا شروع شد؟

در دوره هایی که شرکت کرده بودم، کتاب ها و منابع مختلفی معرفی شدند. آنها را با عشق مطالعه میکردم و تمریناتی که بیان می شد را با جون و دل انجام میدادم.

گاهی با چند نفر از دوستان نزدیکم در رابطه با نکاتی که یاد گرفته بودم و به آنها عمل میکردم، گپ می زدیم. تغییر کرده بودم و شرایط طوری شده بود که میخواستم.

هرچه پیشرفت میکردم دیگران مشتاق تر می شدند که علتش را بدانند. من هم بسته به ظرفیتشان در رابطه با مسیرم با آنها صحبت میکردم.

اواخر سال ۹۵ یکی از دوستانم بشدت اصرار میکرد که کتابی بنویس و مواردی که تا الان یاد گرفته ای را با تجربیاتت ادغام کن  و در کتاب بیاور.

اوایل خیلی جدی نمی گرفتم اما کمی که اصرارش بیشتر شد به فکر افتادم. رفتم سراغ اصول کتاب نویسی و با خم و چَم کار آشنا شدم. شروع کردم به جمع آوری نکات و ادغام آنها با تجربیاتم.

۸ ماه طول کشید. با هر سختی و مشقتی که بود. از بیخوابی های شبانه گرفته تا فوت مادرم. شهریور ۹۶ کتاب را تحویل ناشر دادم.

آبان ۹۶ نقطه عطف دیگری در زندگی ام رقم خورد. بعد از آنکه کتاب اولم با نام «موفقیت در خون توست» چاپ شد، اعتبار خاصی پیدا کردم. نه تنها در نظر دیگران بلکه در نظر خودم هم این اتفاق افتاد. چاپ شدن کتاب برای من خودباوری، اعتماد به نفس و عزت نفس بالایی را به ارمغان آورد. در کانون های فرهنگی، مساجد، در محل کار و … به سخنرانی دعوت میشدم برای اینکه نکاتی از کتاب را بیشتر و عمیق تر توضیح دهم. آرام آرام احساس کردم باید سخنرانی را به صورت حرفه ای تر بیاموزم. این شد که شروع کردم به تقویت مهارتهای کلامی ام. هم از نظر هوش کلامی و هم از نظر فن بیان.

 

چرا رفتم سراغ نوشتن کتاب دوم؟

در بین این سخنرانی ها با تجربه ای که بدست آورده بودم، احساس می کردم چقدر زیادند افرادی که نیاز دارند تا مهارتهای ارتباطی و از همه مهمتر مهارتهای کلامی(که خود آن زیر مجموعه ای از مهارتهای ارتباطی است) را بیاموزند. 

آرام آرام حوزه کاری ام را بر روی مهارتهای ارتباطی متمرکز کردم و به صورت تخصصی به آن پرداختم. تا جایی که در سال ۹۷ کتاب دوم با نام «از هفت تا بی نهایت» را در حوزه هوش کلامی به چاپ رساندم. (برخی از سرفصل های این کتاب عبارتند از: حاضرجوابی محترمانه، هیپنوتیزم کلامی، متقاعدسازی کلامی، بداهه گویی، روایتگری جذاب، طنزپردازی، معرفی و پرزنت حرفه ای خودمان و … )

تقویت سایت و برند ” ایرج شرفی

هرچند که سایت را از سال ۹۶ و تقریباً با نوشتن کتاب اول راه اندازی کردم (خودم شروع به یادگیری و راه اندازی سایت کردم تا در آینده با خَم و چَم آن بیشتر آشنا باشم و بهتر بتوانم آن را مدیریت کنم) اما تا اواخر سال ۹۷ به صورت حرفه ای به آن نپرداختم. اما در سال ۹۷ با تمام فراز و نشیب های اقتصادی که در سطح کشور رخ داد (دلار ۳ هزار تومانی به ۱۵ هزار تومان رسید) فرصتی پیش آمد سایت را به صورت اساسی خانه تکانی کنم تا برای تولید محتواهای ناب و ارزنده آماده باشد. 

خاطرم هست در اردیبهشت سال ۹۸ به یک مشاور کسب و کار مراجعه کرده بودم برای اینکه برند « ایرج شرفی » را گسترش دهم و جابیندازم. به جای امید و انگیزه توی دلم را خالی کرد. این جمله اش را از خاطر نبرده ام که گفت: «امسال سال نودوهشته. میفهمی؟!!»  گفتم: «خوب چطور مگه؟» گفت: “میدونی پیش بینی کردند امسال یکی از بدترین سالهایی هست که برای کسب و کارها پیش بینی کردند؟!»

اما سال ۹۸ … 

باید اعتراف کنم که کمی ترسیدم. ناامید شدم و مانده بودم که باید چه کنم. تا چند روز فکرم مشغول جملات گهربار جناب مشاور بود. اما تصمیم گرفتم عقب نشینی نکنم. راهی نداشتم جز اینکه حرکت کنم. البته اگر صادق باشم راه دیگری داشتم. می توانستم به کارمندی ادامه دهم و زندگی عادی خودم رو داشته باشم. اما تکلیف رویاهایم چه می شد؟ تکلیف عشق و علاقه ام به تدریس چه می شد؟ تکلیف آدمهایی که قرار بود برایشان شمعی باشم در دل تاریکی و برایشان هدایتگری کنم چه می شد؟

چند سال پیش در کتاب «چهار اثر از فلورانس اسکاول شین» جمله ای تکانم داده بود: «هر انسانی که متولد می شود، آمده است تا در این جهان کاری انجام دهد. کاری مختص به خودش. کاری که هیچ کس دیگری از پس آن بر نخواهد آمد. اگر شما رسالتی را که برایش آمده اید را انجام ندهید، چند سال و یا چندصد سال دیگر طول می کشد تا انسان دیگری بیاید و کاری که قرار بود به دستان شما انجام شود را انجام دهد؟»

اگر کم می آوردم و از سال ۹۸ یک غول بی شاخ و دم می ساختم، چند سال و یا چندصد سال دیگر باید می گذشت تا کسی بیاید و کارهایی که باید به دست من انجام شوند را تمام کند؟!

لذت وصف نشدنی

قصد کردم سال ۹۸ را یکی از رویایی ترین سالهای عمرم تا آن روز کنم. تقریباً همین هم شد. شروع کردم به برگزاری دوره و کارگاه و کلاس و… . هم خودم دوره و کلاس برگزار می کردم و هم با شرکت ها، دانشگاه ها، مراکز آموزشی همکاری کردم. 

سرای محله های شهر تهران، مجمع فنی تهران(شعبه ونک)، دانشگاه علوم پزشکی گناباد، دانشگاه شمسی پور، شرکت های خصوصی و … تنها بخشی از این مراکز بودند که ما در آنها آموزش هایی در زمینه مهارتهای ارتباطی، فن بیان و سخنوری، هوش کلامی، کنترل خشم و رسیدن به آرامش، اصول متقاعدسازی حرفه ای و … را برگزار کردیم.

 

اما هیچ کدام از این ها برایم لذت بخش تر از کمکی که در مشاوره ها به افراد کرده ام و می کنم نبوده و نیست. نجات روح و روان آدم هایی که در چند راهی های زندگی گیر افتاده اند و نمی دانند چه کنند.

هیچگاه از خاطرم نمی رود روزی را که فرد مراجعه کننده (که البته صدای او را از پشت تلفن و چندصد کیلومتر دورتر می شنیدم) می گفت قصد دارد خودش را در رود کارون غرق کند چرا که به ته خط رسیده است. آن روز واقعاً نمی دانستم که می توانم کمکی به او بکنم یا نه. امروز بعد از یکسال مشاوره های مستمر خوشحالم که این دوست عزیز یکی از موفق ها در حوزه کاری خودش است و من بعضاً از پشتکار و همت او به وجد آمده ام. 

 

 

 

 

مجموعه « ایرج شرفی » دیگر متکی به من نیست

امروز که این کلمات را برایتان می نویسم، مجموعه « ایرج شرفی » دیگر تنها به شخص من متکی نیست. امروز یک تیم کنار من هستند برای اشاعه آموزش هایی که با چاشنی عشق همراه شده اند.

 

از شما ممنونم که به داستان زندگی من گوش دادید. امیدوارم داستان من توانسته باشد کمک کند تا چراغی در سفر زندگی شما روشن شده باشد. خوشحال میشوم در قسمت کامنت های همین مقاله نظرات، دیدگاه ها و تجربیاتتون را با من به اشتراک بگذارید.

 

اگر دوست داشته باشید خوشحال می شوم به اینستاگرام من هم سری بزنید چرا که آنجا هم به صورت مستمر آموزش های کوتاه وجذابی برایتان آماده می کنیم:  iraj.sharafi@

 

رضا امیرخانی

مردی از جنس قلم: «رضا امیرخانی»

داستان آشنایی با جناب امیرخانی

داستان آشنایی من با آقا رضای امیرخانی این نویسنده خوش ذوق برمی گردد به سال ۸۸ یا شاید هم ۸۹ . یادم هست آن موقع دانشجو بودم و یکی از نهادهای دانشگاه(دقیق خاطرم نیست کدومشون بود. از بس که زیاد بودند و هستند) مسابقه ای برگزار می کرد از کتاب «ارمیا» نوشته جناب امیرخانی.

کتاب را با ۵۰ درصد تخفیف می فروختند؛ بهمراه یک برگه سوال و پاسخنامه تستی. به توصیه شدید یکی از دوستان نزدیکم آقا فریدون سقاب که قبلاً کتاب ارمیا را خوانده بود، کتاب را خریدم و خواندم. خواندن همانا و شیفتگی همانا. یک دل نه صد دل عاشق قلم جناب امیرخانی شدم.

شروع کردم به خواندن کتابهای دیگر او: «ناصر ارمنی» ، «منِ او» ، «بی وطن» ، «قیدار» و … .

گذشت و گذشت و گذشت تا که آذر ماه امسال برای سخنرانی به دانشگاه علوم پزشکی گناباد در خراسان رضوی رفته بودم. در آنجا متوجه شدم که دوست عزیزم جناب امین صفری (که ایشون هم از مدرسین هستند) با جناب امیرخانی آشنایی نزدیکی دارند و قرار است که در یکی دوماه آینده با ایشان دیداری داشته باشند. قرار شد من هم در این دیدار همراه جناب صفری باشم و دوتایی خدمتشان برسیم.

روز ملاقات فرا رسید. پنجشنبه ۱۰ بهمن ۹۸

چهارشنبه شب به شوق قرارِ فردا به رختخواب رفتم اما ساعت ۲ نیمه شب از شدت تب، بدن درد، حالت تهوع و سردرد از خواب بیدارشدم. چند روز قبل مختصر سرماخوردگی ای داشتم و نمیدانم چطور شد که دقیقاً در این شب باید این اتفاق ها برای من بیفتد. 

اما صبح هنگام هرطور که بود خودم را سرپا نگه داشتم و سر قرار رفتم.

زودتر از جناب امیرخانی به دفتر رسیدیم. وارد شدیم و به انتظارشان نشستیم. لحظاتی بعد ایشان هم رسیدند.

چقدر خونگرم؛ چقدر مهمان نواز؛ چقدر خاکی. یک بار دیگر یاد همان ضرب المثل قدیمی افتادم که می گفت: «درخت هرچه پربارتر، افتاده تر.» 

از هر دری گپ زدیم. از فرهنگ و ادب و کتاب گرفته تا سیاست و سفر و تجربه.

 

علت غیبت چند ساله

در اوایل دهه نود چند سالی از جناب امیرخانی و کتاب های جدیدشان خبری نبود. در این ملاقات علت را جویا شدم. فرمودند: «به دلیل فوت پدرم در سال ۹۲ مجبور بودم به قسمتی از کارهای ایشان سر و سامان بدهم. چون پسر دیگری جز من نبود، وظیفه این رسیدگی بر عهده من بود.»

 

جدیدترین اثر

کنجکاو بودم بدانم چه کاری در دستِ نوشتن دارند. پرسیدم: رمان جدیدی نوشته اید؟ 

فرمودند: کتاب جدیدی نوشته اند که به اتمام رسیده است و برای صفحه آرایی  در دست ناشر است. موضوع آن را پرسیدم. گفتند: «سفرنامه به کره شمالی!!!!!!»

با لحنی حاکی از تعجب بسیار پرسیدم: کره شمالی؟؟!!  سفرنامه؟؟؟!!!! چطور به آنجا سفر کردید؟ کره شمالی که به این راحتی کسی را راه نمیدهد!!!

داستان را برایمان کامل گفتند. اینکه در سالهای قبل چقدر تلاش کرده بودند اما نشده بود. و اینکه دفعه آخر چقدر همه چیز خوب و خودبه خودی جور شده بود. عکس هایی را از لپتاپشان نشانمان دادند که در این سفر گرفته بودند و اینکه انقدر آنجا سخت گذشته بود که حتی نتوانسته بودند نتیجه بازی فوتبال تیم مورد علاقه شان را از سایت یا جای دیگری متوجه شوند(بس که فضای بسته و خشکی حاکم است)

 

زیره به کرمان بردیم

دست در کیف کردیم و هر کدام مان یک جلد از کتاب های خودمان را به جناب امیرخانی هدیه دادیم. زیره به کرمان بردیم. شاید هر کس دیگری به بزرگی آقا رضای امیرخانی بود، انقدر تشویقمان نمی کرد. کلی روحیه و انگیزه گرفتیم با تشویق های ایشان. نکاتی را هم گوشزد کردند برای بهتر نوشتن و حتی فروش بالاتر. از تجربیات خودشان گفتند.

از اینکه وقتی اولین کتابشان «ارمیا» را می نوشتند، پدر مرحومشان می گفتند: «پسر نوشتن کار نیست. پاشو برو یه کاری انجام بده و اگر دوست داشتی بشین به عنوان تفریح بنویس»

از اینکه کتاب های اول را ۱۰ تا ۱۰ تا،  ۲۰ تا۲۰ تا خودشان پشت ماشین می گذاشتند و می بردند به کتابفروشی ها می دادند.

از اینکه از ناشر نقد می خریدند و با چک ده ماهه به پخشی ها می دادند. 

از اینکه ده سال توی این حوزه دوام آوردند و خاکش را خوردند تا برندشان جا افتاد. 

و از کلی چیز دیگه که مجالش نیست.

 

ملاقات با ایشان در این نقطه تاریخی که من هستم قطعاً دستاوردهایی داشت که شاید اگر چندسال پیش اتفاق می افتاد هیچ دستاوردی نصیبم نمی شد. به خودم یادآوری می کنم این جمله زیبای همیشگی را که: «هرچیزی به موقع اش اتفاق میفتد. فقط صبورباش»

خداوند را شاکرم که همیشه از طریق دستان بی نهایتش، اسباب رشد و پیشرفت مرا فراهم می کند.

 

عکس زیر هم کتابی است هدیه به من که از طرف جناب امیرخانی عزیز:

 

کتاب هوش کلامی ایرج شرفی

وقتی کتابِت توسط مدرسان دیگه، منبع تدریس میشه

اینکه چرا در این لحظه آمدم و این ماجرا را برایتان نوشتم را جلوتر خواهم گفت اما اجازه دهید کمی عقب تر بروم و بگویم از کجا شروع شد:

اون روزی که کتاب دومم با نام «از هفت تا بی نهایت» را نوشتم قطعاً به محتوای آن ایمان زیادی داشتم. تک تک تمرین ها و مطالبش را خودم یکی یکی تجربه کرده بودم. تمام تلاشم را کردم که به بهترین شیوه به نگارش دربیاد. خدا رو شکر در پاییز ۹۷ چاپ شد.

اوایلش که دیگران بعد از خواندن آن تشکر می کردند، هیجان زده می شدم و کلی قند توی دلم آب می شد. اما کم کم انقدر حجم این پیام ها زیاد شد که نسبت بهشون سِر (بی احساس) شدم. 

 

این روند ادامه پیدا کرد و روزی در لابلای تبلیغات یکی از اساتید خوبمان دیدم که کتاب من را در لابلای مقالات سایتش معرفی کرده است. ذوقی که آهسته آهسته داشت به سوی خاموشی می رفت دوباره شعله ور شد. (صادقانه بگویم نه به اندازه ای که آن اوایل داشتم. ولی خوب بهتر از خاموشی و سردی بود.) 

 

 

کمی بعد مدرسان خوبی که کتاب را مطالعه کرده بودند، از من خواستند تا برای مخاطبانی که در دوره های آموزشی آنها شرکت کرده اند، به صورت لایو نکاتی را آموزش دهم تا علاوه بر آموزه های خوب خودشان در زمینه فن بیان، آنها را در زمینه هوش کلامی هم تقویت کنند. آن روزها هم در ابتدای راه واقعاً لذت بخش بود. دعوت شدن توسط یک مدرس دیگر یعنی پذیرش تو. یعنی دمت گرم که انقدر خوب کار کردی که دیگران تو، اطلاعات، شخصیت و شیوه ی تو را قبول دارند. 

اما چیزی که باعث شد امشب ذوق زده بیایم و این دلنوشته را برای شما بنویسم این بود که یکی از اساتید حوزه فن بیان و سخنرانی دراینستاگرام پیام زیر را برایم ارسا کرد:

 

 

در کلاسم تدریس میکنم!!!!!!!!

نمی دانم می توانید احساس مرا درک کنید یا نه. لذتی که در این پیام بود سطح ذوق و شوقی که چشیدم، چندین مرتبه بالاتر از روزهای ابتدایی و آن تشکرهایی بود که بابت مطالعه کتاب می کردند.

خلاصه این که دوست داشتم این احساس ناب را با شما به اشتراک بگذارم.

امیدوارم سراسر زندگیتون پر باشه از این احساسات ناب.

راستی اگر دوست دارید نسخه الکترونیکی این کتاب را داشته باشید، می توانید از این لینک کمک بگیرید.